جرعه ای دعا از دست عباس(ع)
آنگاه که خورشید بر ساحل خشک لبهایتان می وزید و طوفان تشنگی خانه های طاقت را ویران کرده بود،تمام نگاه ها محو دستان مهربان تو شد.آری تو می بایستی کاری می کردی...
تشنگی هر لحظه بیشتر موج می گرفت و آتش به قلب اصغر و رقیّه و سکینه و زینب می انداخت و تو نمی توانستی این همه رنج را تحمّل کنی،تو نمی توانستی با دو چشم غیورت بنگری که تشنگی تاب فرزندان پیامبر(ص) را می رباید.مولایت رخصت داده بود و تو مشتاقانه مشکی را که تشنگیش از تو و برادر زادگانت کمتر نبود به دوش انداختی.پا در رکاب اسب کردی،لجام را در دست گرفتی و بر مرکب تقدیر سوار شدی.صورتت آنچنان می تابید که خورشید شرمگینانه سر به زیر انداخته بود و غرق جمال تو شده بود.
+ ادامه ی مطلب
+منتظر نظرات شما هستیم